حسام الدینحسام الدین، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

حسام وقتی کوچک بود

لالایی های مادرانه

       لالا لالا گل مریم                 می آد بابا دیگه کم کم دلم میگه که نزدیکه            براش چایی رو دم کردم بابا رفته سر کارش               علی باشه نگه دارش دعای ما به دنبالش                خدای مهربون یارش ...
29 مرداد 1392

مسافرتهای بهاری حسام در سال 92.

امروز مورخ 20 خرداد 1392. سلام به پسر خوب و مهربون وشیطون خودم که چند وقتی اقا شده و بالاخره جیششو به مامان میگه .خوشبختانه تا حالا برام کار درست نکردی یه کم دیر شاید از پوشک گرفتمت ولی در عوض فهمیده شدی وخوب میتونی جیشتو نگه داری منم برات دو تاشرت انگری برد خریدم که خیلی دوستشون داری و یه تشویقی بود برات که دیگه پوشک نخوای بشی.خدا رو شکر این مرحله هم با موفقیت انجام شد و خیالم راحت شد. حالا بریم سراغ چند تا عکس از پسرم.این عکس از روز 12 فروردین که رفتیم به پارک جنگلی شاندیز. امسال بهار تصمیم گرفتیم بریم شیراز چون تا حالا نه من ونه بابا نرفته بودیم در ضمن هوا هم خیلی خوب بود فقط کمی از بابت تو نگران بودم چون تجربه های قبلی برای...
20 خرداد 1392

زمستان نود و یک

سلام به عزیز دلم .امشب 28 اسفند1391 .مامان بعد یک خونه تکانی مفصل فراغتی پیدا کرده تا بیاد و سری به وبلاگ پسری بزنه. حالا صحبت کردنت دیگه مثل ما شده خیلی با دقت کلمات رو کنار هم میچینی وجملات طولانی میسازی وبلبل زبونی میکنی.خیلی هم بلا شدی دیگه اون اقا حسام مظلوم گذشته نیستی نمیتونم از دستت یه کم دراز بکشم یا با موهام بازی میکنی و بعضی وقتها میکشی یا از سر وکولم بالا میری ودنده هامو نرم میکنی خلاصه که بعضی وقتها بد جور کلافه میکنی مامانو ولی بازم قربونت میشم من مشکلی نیست این کارات به خاطر تنهاییت وگرنه موقعی که با بچه هایی اصلا به سراغم نمیای چه برسه به این کارا... همیشه درحال مخالفت با مایی که اینم یه مرحله از رشد شخصیتت هست.یه کلمه رو...
28 اسفند 1391

پاییز نودویک

اخرین شیردهی. سلام به پسر گل خودم که دیگه اقا شده وشیر مامانیش نمیخوره. دوروز پیش  یعنی 11مهرماه22 ماهت تمام شد ومن طبق برنامه ریزی قبلی که از دو ماه پیش شروع کردم تا کم کم از شیر بگیرمت موفق شدم  درنیمه شبش یکبار وبرای اخرین بار بهت شیر بدم ودیگه تمام. الان یک روز ونیم که دیگه شیر نخوردی دلم از این قصیه کمی گرفته اخه دلم تنگ میشه برای روزایی که میومدی بهم میگفتی مامان بوپ لالا.منم کنارت میخابیدم وتو هم شیر میخوردی هم با سر وصورتم بازی میکردی منم نازت میکردم ومیبوسیدمت ومن ازاینکه درکنارم بودی احساس ارامش میکردم . ولی خب از این بابت هم خوشحالم که به خوبی این دوره رو گذروندم وبرای پسرم کم نذاشتم .خدا رو شکر توهم با این قضیه خو...
24 آذر 1391

تابستان نود و یک

سلام به پسر دوست داشتنی خودم. تابستان گرم از راه رسیده .حسام هم مثل همه بچه ها دوست داره توی این هوای گرم اب بازی کنه ولی خب شرایط اپارتمان نشینی این اجازه رو نمیده بخاطر همین به اب بازی به این طریق راضی شده امیدوارم بتونیم یه فرصت اب بازی خوب براش فراهم کنیم تا دلش راضی بشه.       اینجا پسرم داره وضو میگیره .   اینم چندتا عکس از بازیهای تابستانی حسام جون.     حسام در صحن قدس حرم امام رضا.   اینجا هم حسام با باباجون رفته پارک وداره ازخوردن پفک لذت میبره. بالاخره فرصت  مناسبی فراهم شد تاحسام همراه بانفیسه دختر دایی خوب اب بازی کنن ولی ه...
22 مهر 1391

زمستان نود

شب چله خونه بابابزرگ. حرم امام رضا. امروز 11 بهمن 1390 ساعت 5 بعد از ظهر. سلام به پسر موفرفری خودم.میدونی چند ماهه شدی مامان ماشا الله دیگه بزرگ شدی امروز 14 ماهت تمام شد.حالا دیگه خودت قشنگ راه میری موقع راه رفتن دستهاتو یه کم بالا میگیری تا بتونی تعادلت حفظ کنی.دیگه واقعا فضول شدی وبه همه جا سرک میکشی یه مدتی سرگرمیت این بود که لباسهارو از تو کشو بریزی بیرون وبه قول خودت اد کنی یعنی بندازی وباز بذاریشون تو کشو.یا بری سراغ در ماشین لباسشویی وهر چی به دستت میرسه بندازی توش حالا هم که دیگه از مبل بالا میری دیگه خودت میتونی از تختت بالا وپایین بری.توهر کاری که میخایم انجام بدیم خودتو دخالت میدی مثل دراوردن رخت از تو ماشین یا گوشت...
28 مرداد 1391

بهار نود و یک

بهار نود و یک رو با عکسی از اقا حسام خوشتیپ شروع میکنیم درصبح اولین روز سال که اماده شده بره خونه مامان بزرگ وبابا بزرگ عید دیدنی. حالا که اول بهاره وهوا ازسردی دراومده بچه ها میان تو کوچه بازی حسامم میشینه کنار پنجره واونارو نگاه میکنه منم اینجا از فرصت استفاده کردم ونون دادم به دستش اونم مثلا داره میخوره.   اینجا حسام برای اولین بار میخاد سرسره بازی رو تجربه کنه برای همین یکم بچم هوله. اینم اولین نقاشی دیواری حسام در هفده ماهگی. حسام عاشق اب بازیه توی صحن حرمم دست بردار نیست نگاش کنین چه ذوقی کرده... هوا دیگه کم کم گرم شده منم اولین لباس بهاره خنک که مامان بزرگش براش خریده رو تن پسرم کردم تا کیف کنه. موه...
17 مرداد 1391