حسام الدینحسام الدین، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

حسام وقتی کوچک بود

زمستان نود و یک

سلام به عزیز دلم .امشب 28 اسفند1391 .مامان بعد یک خونه تکانی مفصل فراغتی پیدا کرده تا بیاد و سری به وبلاگ پسری بزنه. حالا صحبت کردنت دیگه مثل ما شده خیلی با دقت کلمات رو کنار هم میچینی وجملات طولانی میسازی وبلبل زبونی میکنی.خیلی هم بلا شدی دیگه اون اقا حسام مظلوم گذشته نیستی نمیتونم از دستت یه کم دراز بکشم یا با موهام بازی میکنی و بعضی وقتها میکشی یا از سر وکولم بالا میری ودنده هامو نرم میکنی خلاصه که بعضی وقتها بد جور کلافه میکنی مامانو ولی بازم قربونت میشم من مشکلی نیست این کارات به خاطر تنهاییت وگرنه موقعی که با بچه هایی اصلا به سراغم نمیای چه برسه به این کارا... همیشه درحال مخالفت با مایی که اینم یه مرحله از رشد شخصیتت هست.یه کلمه رو...
28 اسفند 1391

پاییز نودویک

اخرین شیردهی. سلام به پسر گل خودم که دیگه اقا شده وشیر مامانیش نمیخوره. دوروز پیش  یعنی 11مهرماه22 ماهت تمام شد ومن طبق برنامه ریزی قبلی که از دو ماه پیش شروع کردم تا کم کم از شیر بگیرمت موفق شدم  درنیمه شبش یکبار وبرای اخرین بار بهت شیر بدم ودیگه تمام. الان یک روز ونیم که دیگه شیر نخوردی دلم از این قصیه کمی گرفته اخه دلم تنگ میشه برای روزایی که میومدی بهم میگفتی مامان بوپ لالا.منم کنارت میخابیدم وتو هم شیر میخوردی هم با سر وصورتم بازی میکردی منم نازت میکردم ومیبوسیدمت ومن ازاینکه درکنارم بودی احساس ارامش میکردم . ولی خب از این بابت هم خوشحالم که به خوبی این دوره رو گذروندم وبرای پسرم کم نذاشتم .خدا رو شکر توهم با این قضیه خو...
24 آذر 1391

تابستان نود و یک

سلام به پسر دوست داشتنی خودم. تابستان گرم از راه رسیده .حسام هم مثل همه بچه ها دوست داره توی این هوای گرم اب بازی کنه ولی خب شرایط اپارتمان نشینی این اجازه رو نمیده بخاطر همین به اب بازی به این طریق راضی شده امیدوارم بتونیم یه فرصت اب بازی خوب براش فراهم کنیم تا دلش راضی بشه.       اینجا پسرم داره وضو میگیره .   اینم چندتا عکس از بازیهای تابستانی حسام جون.     حسام در صحن قدس حرم امام رضا.   اینجا هم حسام با باباجون رفته پارک وداره ازخوردن پفک لذت میبره. بالاخره فرصت  مناسبی فراهم شد تاحسام همراه بانفیسه دختر دایی خوب اب بازی کنن ولی ه...
22 مهر 1391

زمستان نود

شب چله خونه بابابزرگ. حرم امام رضا. امروز 11 بهمن 1390 ساعت 5 بعد از ظهر. سلام به پسر موفرفری خودم.میدونی چند ماهه شدی مامان ماشا الله دیگه بزرگ شدی امروز 14 ماهت تمام شد.حالا دیگه خودت قشنگ راه میری موقع راه رفتن دستهاتو یه کم بالا میگیری تا بتونی تعادلت حفظ کنی.دیگه واقعا فضول شدی وبه همه جا سرک میکشی یه مدتی سرگرمیت این بود که لباسهارو از تو کشو بریزی بیرون وبه قول خودت اد کنی یعنی بندازی وباز بذاریشون تو کشو.یا بری سراغ در ماشین لباسشویی وهر چی به دستت میرسه بندازی توش حالا هم که دیگه از مبل بالا میری دیگه خودت میتونی از تختت بالا وپایین بری.توهر کاری که میخایم انجام بدیم خودتو دخالت میدی مثل دراوردن رخت از تو ماشین یا گوشت...
28 مرداد 1391

بهار نود و یک

بهار نود و یک رو با عکسی از اقا حسام خوشتیپ شروع میکنیم درصبح اولین روز سال که اماده شده بره خونه مامان بزرگ وبابا بزرگ عید دیدنی. حالا که اول بهاره وهوا ازسردی دراومده بچه ها میان تو کوچه بازی حسامم میشینه کنار پنجره واونارو نگاه میکنه منم اینجا از فرصت استفاده کردم ونون دادم به دستش اونم مثلا داره میخوره.   اینجا حسام برای اولین بار میخاد سرسره بازی رو تجربه کنه برای همین یکم بچم هوله. اینم اولین نقاشی دیواری حسام در هفده ماهگی. حسام عاشق اب بازیه توی صحن حرمم دست بردار نیست نگاش کنین چه ذوقی کرده... هوا دیگه کم کم گرم شده منم اولین لباس بهاره خنک که مامان بزرگش براش خریده رو تن پسرم کردم تا کیف کنه. موه...
17 مرداد 1391

مقدمه

به نام او که بهترین هدیه زندگی را به ما داد وبرای پسرم حسام که شیرینی زندگی ماست .                    ...
6 مرداد 1391

تولد یکسالگی حسام

جمعه مورخ 11اذر1390. همه باهم بخونیم                                            تولد تولد تولدت مبارک   مبارک مبارک تولدت مبارک  بیا شمعارو فوت کن   تاصد سال زنده باشی   ................ ...
13 تير 1391

دوازده ماهگی حسام

حسام تواین ماه میتونست چند قدم راه بره ولی دوست داره بره توی تشت بشینه ومامان سرش بده.ببینین... و همچنین با بچه های همسنش بازی کنه مثل امیر حسین. بعدشم بره کتابفروشی تا مابراش کتاب واسباب بازی بخریم. اینم عکس کتابهاش و اسباب بازیهاش.....   ...
11 تير 1391

یازده ماهگی حسام

سلام به پسر شیرینم.امروز سی ام مهر 1390ساعت 10دقیقه بامداد. ساعت از دوازده شب گذشته واقا حسام انگار نه انگار که وقت خوابه الان روی شکم بابا نشستی وهمه اش میگی ددو......بابا یه سیب داده به دستت تو هم میندازیش پایین باز بابا میده دستت وتو دوباره میندازیش تازگی کارت شده همین که هرچی به دستت بدیم پرت کنی پایین وبعدش هم از کار خودت ذوق کنی. الان در نیمه یازده ماهگی هستی در ابتدای این ماه کلمه بخ یعنی برق رو یاد گرفتی بعد دتی یعنی دکی ودر حال حاضر دوکلمه نی نی وجوجو رو بلد شدی بگی.عاشق خاموش وروشن کردن کلید برقی البته با کمک مامان. همه اش میری دم در و بهانه بیرون رفتنو میگیری.راه رفتنو خوب یاد گرفتی ولی هنوز با کمک ما راه میری بابا خیلی عجل...
8 تير 1391

ده ماهگی حسام

سلام به پسر نازم.امشب مورخ یازده شهریور 1390.ساعت پنج دقیقه بامداد. امروز نه ماهت تمام میشه ووارد ده ماهگی میشی.الان یک ساعتی هست که خوابیدی امشب دایی مرتضی به همراه بابابزرگ خونه مابودند به خاطر عید فطرودوتاییشون کلی باهات بازی کردن وتو از ته دل میخندیدی چند روزیه که موهات عمو اکبر با ماشین زده شدی شبیه ای کی یو سان. حالا دیگه توی روروئک خیلی تند راه میری اگر هم دستهاتو بگیریم قشنگ میتونی راه بری.دیگه خودت بااسباب بازیهات بازی میکنی وکمتر از من میخای باهات بازی کنم کتاب خوندن دوست داری مخصوصا کتابهای رنگی خودتو.وقتی توی روروئک میشینی میری جلوی اینه با خودت خیلی جالب حرف میزنی وگاهی هم میخندی بعضی مواقع هم میری پای تلویزیون وباسیمها...
2 تير 1391